3... نقطه... پـ ــ ــ ـ ــر و ا ز
به نام "او" و به یاد "او" با خودم فکر می کنم اصلا چرا باید . امسال ، روزایی که از ترمینال به خونه میام... دلم میگیره... نه از این که میام خونه، نه! از بزرگی شهر دلم میگیره ... دوست ندارم همه چیز مطابق میل من پیش بره، که میدونم میل من گاهی بچه بازی در میاره... کاش میل من مطابق مصلحت بود... به صاحبـــ این روزهـــا: خودت میدانی... نیاز نیست به زبان بیاورم و یا بنویسم ... . . . --- رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنک رَحْمَةً إِنَّک أَنتَ الْوَهَّابُ --- رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ --------------------- تو این سرما... دلم هوای سرمای اینجا رو کرده... 4 شنبه 9 محرم 1435 و فــــردا.. به نام "او" و به یاد "او " . . ماه کمکم از زیر ابری تیره بیرون میآمد. پای برکهای کوچک، آتش بلندی برپا بود و عبدالله بن عمیر و اموهب کنار آتش نشسته بودند و پای سفرهای مختصر شام میخوردند. اسبهای آن دو به درختی درحاشیه برکه بسته بود. تنها صدای هرم آتش و سوختن خس و خاشاک و چوبهای خشک درون آتش به گوش میرسید. اموهب میل چندانی به خوردن نداشت و این را عبدالله درک میکرد، اما به سکوت میگذراند. بیمیلی اموهب کمکم کلافگی او را شدت داد و یکباره از پای سفره برخاست و به کنار برکه رفت و به زانو نشست. به عکس ماه در برکه چشم دوخت. اموهب زانو به بغل خیرهی آتش بود. عبدالله ناگهان صدای چکاچک شمشیرها و نیزهها را شنید. یکباره از جا پرید و به اموهب نگریست که همچنان آرام نشسته بود و به آتش مینگریست. صدا قطع شد، اما عبدالله آرام به سراغ شمشیرش رفت و آن را از نیام بیرون کشید. اموهب از رفتار او حیرت کرد و با تعجب برخاست. . . . یادمه زمان کنکورم ( کنکور دوم :دی)"مختار نامه " خیلی تو بورس بود ، خیلی ها میدیدن ولی من نتونستم باهاش ارتباط بر قرار کنم و رک بگم به دلم نچسبید .... خب دست من نیست کار دله :دیی اواخر شهریور... به لطف یکی از اعضای خانواده با " نامیرا" آشنا شدم و در آخــــر به دلمان چسبید...:دی هیچی دیگه شما هم بخوانید شاید چسبید... فقط من هنوزم این علامت سوال در شکنج های مغزم نفوذ کرده که آقا نامیرا یعنی چی ؟؟ . . . پس از گذشت سرچی بسیار پیشرفته که فقط من بهش واردم :دی یـــافتم بیش از هر چیز اسم کتاب است که خواننده را مشغول میکند؛ ابتدا به ذهن میرسد «نامیرا» فقط اسمی هنری است که برای جلب مخاطب انتخاب شده و یا ناشر و نویسنده خواستهاند ابهام داستان را زیاد کنند. اما کتاب را که تا انتها بخوانی معلوم میشود «نامیرا» ریشه در مفهوم «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» دارد. مفهومی که میگوید پهنهی سرزمین کربلا به اندازهی کل زمین وسعت پیدا کرده و عاشورا همیشه نمیراست. پ ن : از من نویسنده این کتاب پوزش میطلبم ، چرا که به محض به دست گرفتن کتاب لست نیم ایشون رو به طرز فجیع و نا بخشودنی و از این حرفا اشتبا خوندم و موجبات شادی جمعی رو فراهم کردم :دی این جوری کنکور قبول شدم من :دی راسی.... سلام
رباب ، با آب هم قافیه باشد
روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند
حرمله آنقدر ها هم که می گویند تیر انداز ماهری نبود
هدف های روشنی داشت
تنها تو بودی که خوب فهمیدی
استخوانی که در گلوی علی بود سه شعبه داشت
شش ماه علی بودن را طاقت آوردی
خون تو جاذبهء زمین را بی اعتبار کرد
حالا پدرت یک قدم می رود بر می گردد
می رود بر می گردد
می رود...
با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره ای بسازد
تادیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند
رباب می رسد از راه
با نگاه
بایک جملهء کوتاه
آقا خودتان که سالمید انشاالله...
"سید حمید رضا برقعی"
.
پ ن : محرم دلگیری است امسال...با بقیه محرم های این چند سال فرق دارد... کاش میدانستم ،چـــرا؟