سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























3... نقطه... پـ ــ ــ ـ ــر و ا ز

15/ 4 /93

آخرین پست وبلاگم...

چقدر همه چیز زود میگذره

و چقدر بدتر که گذر روزها رو حس نمی کنی .!!

این روزها حال و هوای خودش رو داره ... ولی به پای حال و هوای اون روزها نمی رسه ...

یادش بخیر

قبل از اینکه درگیر شبکه های اجتماعی  اجنبی بشیم :دی تنها مجازی بودنمون توی همین وبلاگا خلاصه میشد ..

این روزها چقدر مجازی شدیم ...!! و چقدر تنها تر از همیشه ...

-----------------

گذر زمان رو دوست ندارم ... تنها وقت امتحانات آرزوی گذر زمان رو میکنم ...

بقیه روزها نباید انقدر پشت سرهم بگذرند.....به کجا چنین شتابان!!!

دوست ندارم بزرگ بشم ...

------

بی انگیزه نیستم ...

انگیزه هام عجیب در خلاف جهت مسیر فعلیم هست...

-----------------------

شرح دارد...

 

راسی ...سلام


نوشته شده در سه شنبه 93/12/5ساعت 9:3 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |

 

 

وقت های مرده زیاد دارم

فرصت ندارم !!

سراسر شدم  پارادوکس!!

--------

به جهت علاقه وافر به ریحون اونم از نوع بنفش

پدر خانه در یک اقدام خداپسندانه :دی ریحون بنفش کاشتن

ریحون بنفش های خونه ما سبزه !!:دی

--------

روزها گر رفت گو رو باک نیست .. تو بمان...

 

---------

آن روز پافشاری کردم..

نه لباست ترس داشت نه صدایت ...

راستش رو بگویم درست فهمیده بودی!

به قصد عکس گرفتن از ابوطیاره دولتت دوربین به دست شدم ..

صرفا جهت دلخوشی ..

(زوم کنید روی سرباز )


نوشته شده در یکشنبه 93/4/15ساعت 5:40 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |

مشغول درس خوندنم

اسمس میاد

....میدونی زهراتصادف کرده تو کماس

یه لحظه تنم میلرزه

ولی انگار یه حسی بهم میگه باور نکن

نمیدونم چی جواب بدم

چندتا اسمس ردوبدل میشه و...

براش دعا کن..

دعا میکنم..

فقط 30 دقیقه بعد

مــــرد.... زهرا مرد

بازم باورم نمیشد

فقط به یک نقطه خیره شدم

به هیچی فکر نمیکنم

حتی به زهرا...

....

فردا تشییع جنازشه...

باورت میشه باید بریم تشییع جنازه...

.....

دوران دبستان و راهنمایی تو یک کلاس بودیم...

چندماه پیش عقد کرد

تنها دختر خانواده..

فقط 21 سالش بود...

لعنت به این دنیای ماشینی ...

........

 


نوشته شده در دوشنبه 93/3/12ساعت 6:59 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |

 

سال اول دبیرستان

فرم های مشاوره

آروزیت چیست ؟
یادم نمی آید آن روز چه نوشتم

نرگس میگفت نوشتم آروز دارم برم مکه

مادرم قبلا این را از زبان من شنیده  بود

مشاوره مان در جلسه ای که با اولیا داشت این آروز رو خونده بود ، مادرم گمان برده بود که من این را نوشته ام

چند ماهی پس از این اتفاق

مادرم خبری خوشحال کننده به من داد

ثبت نام کردیم ! برای مکه !

......

خرداد ماه 92 و درحالی که دانشجوی ترم 2 بودم

در عین ناباوری مسافر مدینه و مکه بودم

.

.

.

شنیدنش خودم را هم شوکه کرد

برخلاف خیلی ادم ها شوق و شور رفتن نداشتم

یعنی در دعاهایم خواستارش نبودم

هنوز هم نگرانم

از شنیدن این همه " خدا شانس بده " اصلا احساس خوبی ندارم

حتی گاهی با خودم میگویم ای کاش...

27 اسفند در حالی که 3 روز از 21 سالگی ام می گذرد

شروع دومین سفر طلایی در زندگی ام ...

به امید سفری با معرفت

.........................................

وبلاگ تازه تاسیس به مناسبت جشنواره فرهنگی

از حضورتان ونظرات سازنده تان خوشحال خواهم شد

ما می توانیم(کلیک کنید)

 


نوشته شده در جمعه 92/12/23ساعت 8:16 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |

به نام "او" و به یاد "او"

وارد اتاق میشم

سلام سردی میکنم و میشینم روی تخت خودم

همه مشغول تمیز کردن هستند... و من  سعی میکنم حتی نگاه هم نکنم

نمیدونم اون موقع باید چی کار کرد... باهم صحبت میکنند ، می خندن... و کم کم منو هم وارد صحبتاشون میکنن...

پیش خودشون میگن ... خدا این دیگه کیه ؟ قراره چندوقت با این اعجوبه تو یه اتاق زندگی کنیم

....

3 ترم بعد...

از امتحان بر می گردم ... انصافا روز خسته کننده ای بود..3 تا امتحان پشت سر هم ... نماز میخونم... پیام میاد... : امروز هم موندنی شدیم...

میدونستم ... از همون اول هم بهش گفته بودم تو منو راهی خونه میکنی و بعد از اون خودت میری

وسایلمو جمع و جور میکنم ... بقیه خوابن ... سعی میکنم در ظلمات الوهم :دی از این گوشه و آن گوشه اندکی خرت و پرت یافته و اندر چمدان چلانیده و خیلییی آرام و بی صدا زیپ را بسته و الفرار :دی

125:

- من چای میخوام ...
- فرشته مرگ : خودت برو چایی درست کن !! دی
 ساعت 2:45

4 بلیط دارم؟!

ظاهرا وقت چایی خوری نیست ... خیلی سریع اتاق رو که به هم ریختم و باز هم در سکوت مطلق جمع و جور میکنم ..( البته به وهم خودم)

222: آژانس دانشجو؟

 2 دقیقه دیگه دم در خوابگاهه...

راستی، آخر مغرورم (:دی) رو شکستم... .


زهی خیال باطل که تو از یادم میروی ، نه تو ،‌نه آن فرشته ی مرگ :دی

و نه آن جاندارن و مسئولان که به من نسبت میدادیشان ...

راستی یادت باشد فصل زردآلوها مرخصی بگیری ... :دی




نوشته شده در چهارشنبه 92/11/9ساعت 11:49 عصر توسط پرنیان| نظرات ( ) |